مرغ سحر

این دنیا چیزی برایم نداشت،که وقتی در آن نباشم ،دلتنگ آن شوم، "همه دلبستگی هایم ابدی بودند".

مرغ سحر

این دنیا چیزی برایم نداشت،که وقتی در آن نباشم ،دلتنگ آن شوم، "همه دلبستگی هایم ابدی بودند".

مرغ سحر

ای دل من رفته چو خون در رگ و پوست


هرچ آن به سرآیدم ز دست تو نکوست


ای مرغ سحر توصبح بر خاسته ای


ما خود همه شب نخفته ایم از غم دوست

تنها

ای کاش میدانست

یعنی از کودکی میدانست

اگر تنها آمد و در آخر کار تنها میرود

در میانه راه به تنها نیاز دارد

تا در پایان هادی خانه ابدیش باشد

پس کلمه را آنچنان ندانسته آموخت که بجای تنها، تنها ماند

افسوس

بزرگترین افسوس آدمی آن است که می خواهد ولی نمی تواند....  و به یاد می آورد روزی را که می توانست ولی نمی خواست...

چشمت ...

 چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی 

                                        جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

انسان های .....

ما گاه بلند ترین صدا ها را نمی شنویم ......  

گاه صدای تیک تیک ساعت برایمان بلند ترین صداهاست ......