مرغ سحر

این دنیا چیزی برایم نداشت،که وقتی در آن نباشم ،دلتنگ آن شوم، "همه دلبستگی هایم ابدی بودند".

مرغ سحر

این دنیا چیزی برایم نداشت،که وقتی در آن نباشم ،دلتنگ آن شوم، "همه دلبستگی هایم ابدی بودند".

سانسور

سانسور 

تصور کنید با دوستی رفته اید در کافه ای نشسته اید. او حرف های قشنگ قشنگ می زند و شما گوش می کنید. یک کلمه هم نمی گویید تا او حرف اش را تمام و کمال بزند. او در زمینه هنر، ادبیات، سیاست، حرف های خوب خوب می زند. یک دفعه وسط حرف های او، به نکته ای بر می خورید که زیاد خوش تان نمی آید و با یک لحن انتقادی از او در باره ی آن نکته سوال می کنید. دوست شما نگاهی به شما می اندازد و انگار نه انگار که شما سوال کرده اید به حرف خود ادامه می دهد. شما فکر می کنید او سوال شما را نشنیده و متوجه نشده. دوباره سوال می کنید. او برّ و برّ به شما نگاه می کند و همان طور به حرف زدن اش ادامه می دهد. شما که کمی رنجیده اید سوال تان را یک جور دیگر مطرح می کنید، اما دوست محترم تان انگار که گوش اش نمی شنود همین طور به گفتن حرف های قشنگ قشنگ ادامه می دهد. به نظرتان می رسد دوست تان شما را آدم حساب نمی کند.

از این به بعدش را خودتان باید حدس بزنید که چه واکنشی نشان می دهید. من اگر به جای سوال کننده باشم...
اصلا به ما چه.

وب نویسی

وب نویسی البته برای ما وب نویسان که همگی پیامبران و بلکه خدایان آزادی قلم هستیم واضح و مبرهن است که هر چه دل‌مان بخواهد می توانیم بنویسیم و هر چه دل‌مان نخواهد می توانیم ننویسیم و به کسی اصلاً مربوط نیست که چه می نویسیم یا چه نمی نویسیم. پس وقتی ما آزادیم که هر چه دل‌مان خواست بنویسیم یا ننویسیم رسانه های اینترنتی هم آزادند که هر چه دل شان خواست بنویسند یا ننویسند. اصلا چه حقی داریم به رسانه ای بگوییم چرا این را نوشتی یا چرا آن را ننوشتی. دلش خواسته نوشته؛ دلش خواسته ننوشته. به شما چه؟ مگر پول رسانه را شما می دهید؟ مگر خط رسانه را شما تعیین می کنید؟ دولتی هست و بودجه ای هست و هیئت تحریریه ای هست و سردبیری هست که این ها مثل دانه ی تسبیح به هم متصل اند و هر طور دل شان بخواهد عمل می کنند. مُلک بابای آنهاست، مُلک بابای شما که نیست. اما نه که منِ نویسنده در کشوری استبدادی بزرگ شده ام و آزادی مازادی زیاد حالی ام نیست، بعضی وقت ها از این و آن طلبکار می شوم که چرا فلان چیز را نوشته ای یا فلان چیز را ننوشته ای.

مرغ سحر

مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن ..... داغ مرا تازه تر کن
    زآه شرر بار ، این قفس را.................. برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنجه قفس درآ ..... نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را .. پر شرر کن

ظلم ظالم ، جور صیاد ......... آشیانم داده بر باد
ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت ...... شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است ، گل به بار است .......... ابر چشمم ، ژاله بار است
............. این قفس چون دلم تنگ و تار است ..........
شعله فکن در قفس ای آه آتشین ..... دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این ... بیشتر کن ، بیشتر کن ، بیشتر کن
مرغ بی دل ، شرح هجران ........ مختصر ، مختصر کن ، مختصر کن


بند دوم

عمر حقیقت به سر شد ................. عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق ، ناز معشوق .......... هر دو دروغ و بی ثمر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد ..... قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی ، وطن و دین بهانه شد ...... دیده تر کن

جور مالک ، ظلم ارباب ................... زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می ناب ............... جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ ناله سر کن ..............از قویدستان حذر کن

از مساوات صرف نظر کن

    ساقی گلچهره بده آب آتشین ........ پرده دلکش بزن ای یار دلنشین
.............. ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین ...............
کز غم تو ، سینه من ...................پر شرر شد ، پر شرر شد