منتظر باران نگاهت .
گُم شدم،
بغضم را بشکن،
دستم رابگیر و
پیدایم کن .
هر روزم را بدون تو ،
با یاد بودنت، سَر می کنم.
قصه تو ، در دنیایم طوری روایت می شد
گویا از اول هم این قصه را پایانی نبود.
هرچه بیشتر با زندگی، بازی کردم
به خالی بودن دست هایش پی بردم .