مرغ سحر

این دنیا چیزی برایم نداشت،که وقتی در آن نباشم ،دلتنگ آن شوم، "همه دلبستگی هایم ابدی بودند".

مرغ سحر

این دنیا چیزی برایم نداشت،که وقتی در آن نباشم ،دلتنگ آن شوم، "همه دلبستگی هایم ابدی بودند".

نابودی .....

دیگر عشقی عیان نمی بینم
عاشقی در جهان نمی بینم
در سراپرده قساوت ابر
ذره ای آسمان نمی بینم
قهرمانان، شبانه پژمردند
سروری قهرمان نمی بینم
زین غزل های روزگار خزان
وصف ملک کیان نمی بینم!
در جریانی که بعد می آید
جز غم این زمان نمی بینم...

صدا کن مرا

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینة گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی‌کرد.

مرغ سحر

ای دل من رفته چو خون در رگ و پوست


هرچ آن به سرآیدم ز دست تو نکوست


ای مرغ سحر توصبح بر خاسته ای


ما خود همه شب نخفته ایم از غم دوست

تنها

ای کاش میدانست

یعنی از کودکی میدانست

اگر تنها آمد و در آخر کار تنها میرود

در میانه راه به تنها نیاز دارد

تا در پایان هادی خانه ابدیش باشد

پس کلمه را آنچنان ندانسته آموخت که بجای تنها، تنها ماند

افسوس

بزرگترین افسوس آدمی آن است که می خواهد ولی نمی تواند....  و به یاد می آورد روزی را که می توانست ولی نمی خواست...