ای دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هرچ آن به سرآیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر توصبح بر خاسته ای
ما خود همه شب نخفته ایم از غم دوست
ای کاش میدانست
یعنی از کودکی میدانست
اگر تنها آمد و در آخر کار تنها میرود
در میانه راه به تنها نیاز دارد
تا در پایان هادی خانه ابدیش باشد
پس کلمه را آنچنان ندانسته آموخت که بجای تنها، تنها ماند